دل جای غم توست چنان تنگ که هست
گل چاکر روی تو به هر رنگ که هست
از آب دو چشم من بگردد هر شب
جز سنگ دلت هر آسیا سنگ که هست
دل جای غم توست چنان تنگ که هست
گل چاکر روی تو به هر رنگ که هست
از آب دو چشم من بگردد هر شب
جز سنگ دلت هر آسیا سنگ که هست
همه دردم همه داغم همه عشقم همه سوزم
همه در هم گذرد هر مه و سال و شب و روزم
وصل و هجرم شده یکسان همه از دولت عشقت
چه بخندم چه بگریم چه بسازم چه بسوزم
گفتنی نیست که گویم ز فراقت به چه حالم
حیف و صد حیف که دور از تو ندانی به چه روزم
دست و پایم طپش دل همه از کار فکنده
چشم بر جلوهٔ دیدار نیفتاده هنوزم
غصهٔ بیغمیم داغ کند ور نه بگویم
داغ بیدردیم از پا فکند ور نه بسوزم
رضیم، جملهٔ آفاق فروزان ز چراغم
همچو مه، چشم بدریوزهٔ خورشید ندوزم
باز بهار می کشد زندگی از بهار من
مجلس و بزم می نهد تا شکند خمار من
من دل پردلان بدم قوت صابران بدم
برد هوای دلبری هم دل و هم قرار من
تند نمود عشق او تیز شدم ز تندیش
گفت برو ندیدهای تیزی ذوالفقار من
از قدم درشت او نرم شدهست گردنم
تا چه کشد دگر از او گردن نرمسار من
پخته نجوشد ای صنم جوش مده که پختهام
کز سر دیگ می رود تا به فلک بخار من
هین که بخار خون من باخبر است از غمت
تا نبرد به آسمان راز دل نزار من
روح گریخت پیش تو از تن همچو دوزخم
شرم بریخت پیش تو دیده شرمسار من
زنی را می شناسم من
زنی را میشناسم من
که در یک گوشهٔ خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه
سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست
زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آن ست
زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد:
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟
زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی با تار تنهایی
لباس تور می بافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند
زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست
نگاه سرد زندانبان
زنی را می شناسم من....
زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر
زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند
زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی ، چه بد بختی
زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد
زنی را می شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد
زنی می ترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه
زنی شرمنده از کودک
کنار سفرهٔ خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی
زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است
زنی را می شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که بسه
زنی را می شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده
زنی آواز می خواند
زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می ماند
زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد
زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است
سراغش را که می گیرد
نمی دانم؟
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می میرد
زنی هم انتقامش را
ز مردی هرزه می گیرد
زنی را می شناسم من
زنی را....
غزل شمارهٔ ۴
ای رفــتــه رونــق از گــل روی تــو بـاغ را
نــزهــت نــبــوده بــیرخ تــو بـاغ و راغ را
هـر سـال شـهـر را ز رخـت در چـهار فصل
آن زیـب و زیـنـت است کز اشکوفه باغ را
در کــار عــشــق تــو دل دیـوانـه را خـرد
ز آن سان زیان کند که جنون مر دماغ را
زردی درد بـــر رخ بــیــمــار عــشــق تــو
اصـلـی اسـت آنـچـنـان کـه سیاهی کلاغ را
دل را بــرای روشــنــی و زنــدگـی، غـمـت
چـون شـمـع را فتیل و چو روغن چراغ را
اول قــدم ز عـشـق فـراغـت بـود ز خـود
مــزد هــزار شــغــل دهــنـد ایـن فـراغ را
از وصـل تـو نـصـیـب بـرد سـیف اگر دهند
طــــوق کـــبـــوتـــر و پـــر طـــاوس زاغ را
ای آشنا
ای آشـنـا چـه شـد کـه تـو بـیـگانه خو شدی
بـا مـهـرپـیـشـگـان ز چـه رو کـینه جو شدی؟
ما همچو غنچه یک دل و یک روی مانده ایم
بـا مـا چـرا چـو لـاله دو رنگ و دو رو شدی؟
نـزدیـک تـر زجـان بـه تـنـم بـودی ای دریـغ
رفـــتـــی بـــه قـــهــر و دورتــر از آرزو شــدی
ای گـل کـه لـاف حـسـن زدی پـیـش آفـتاب!
خــشــکــیــد شــبــنــم تــو و بـی آبـرو شـدی
ای چــهــره از غــبــار غــمــی زنــگ داشـتـی
اشکی فشاند چشم من و شست و شو شدی
از گـریـه هـمـچـو غـنـچـه گره در گلوی ماست
تـا هـمـچـو گـل بـه بزم کسان خنده رو شدی
سـیـمـیـن! چه روزها که چو گرداب، در فراق
پـیـچـیـدی از مـلـالـت و در خـود فرو شدی!